سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، بخشندگان را دوست می دارد؛ پس دوستشان بدارید و بخیلان را دشمن می دارد؛ پس دشمنشان بدارید [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :11
کل بازدید :112023
تعداد کل یاداشته ها : 40
103/2/9
5:29 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
ققنوس آسمانی[15]
درنگی نیست مارا در ره عشق/ شتاب لحظه ها پا در رکاب است

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی آقاشیر تکنولوژی کامپیوتر حباب زندگی صمیمی با خواهرم راهنما گل نرگس خاک انداز حزب اللهی مدرنیته قلبی از یخ قلبی از یخ قدرت شیطان مجله نسل جوان بیسیم چی دل سخن دل کسی که مثل هیچکس نیست همیشه در رویا بزرگترین پایگاه نشر اس ام اس عشق الهی دختر تنها اولین شب آرامش آپارنا فاشیون انجمن های ایران دانلود عکس های جالب استاد محمدرضا شجریان روایت های اسمانی سایت شهید آوینی آخرین اخبار سینمای ایران و جهان تبدیل انلاین ارز پایگاه اطلاع رسانی حسین مداحی کامپیوتر/ موبایل/ قالب/ کد و... سعید حق داد اینجا چراغی روشن است چی چگونه کار می کند؟ دانلود آهنگهای درخواستی سایت تخصصی دانلود رنگ جوانی داداش رضا و آبجی شبنم و دوستان کانون گفتمان قرآن اندیشه قم رویاهای کلاسیک گالری عکس مسلمانان شیعه نیوز دیکشنری آنلاین فارسی با تکنولوژی Ajax جالب ترین نرم افزارها بهداشت جنسی خانم ها بهداشت جنسی مردان گالری عکس مسلمانان بانک فیلم و صوت مذهبی زیارت حرم امام رضا بصورت انلاین عشق دل سوز ترفندها و بازیهای کامپیوتری تا ریشه هست، جوانه باید زد...

 

 از کنگره برمی گشتم. ساعت از 6 و نیم گذشته بود. هوا کاملا تاریک شده بود.به همراه ده ها مسافر دیگر در ایستگاه اتوبوس منتظر ماشین ایستادم. هوا سرد بود. بعد از نیم ساعت بالاخره اتوبوس اومد و همه سعی کردن به نوعی خودشون رو جا بدن. به زور رفتم داخل و ایستادم. ترافیک بود و اتوبوس خیلی آهسته جلو می رفت. سردرد و خستگی زیاد داشت امانم را می برید. چند تا دختر و پسر جوون با هم حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند. ملاحظه بقیه را نمی کردند. تماشای اونها باعث شد کمی سرگرم بشم. خوشبختانه چند ایستگاه جلوتر پیاده شدند و نفس راحتی کشیدیم. سکوت حکمفرما شد. رفتم جلوتر. یک مرد میانسال نسبتا چاقی رو دیدم که یک دستش رو به کمرش گرفته بود و دست دیگرش به میله بود. بالای سر یک دختر جوان با حجاب نامناسب ایستاده بود. فکر کنم دیگه نتونست تحمل کند و به اون دختر گفت که اگه میشه بلند شه تا اون بشینه. دختر با لحن بد گفت که: واقعا که . از تو پررو تر ندیده بودم. و با عصبانیت بلند شد. اون مرد نشست. دیدم از جیب کتش یک کاغذ گلاسه با حاشیه های زیبا و یک ماژیک مشکی درآورد و شروع به نوشتن کرد. ایستگاه بعد وقتی خواست پیاده بشه اون کاغذ را بااحترام داد به اون دختر و پیاده شد.
دختر کاغذ تاشده را باز کرد.
روش با خط نستعلیق فوق العاده زیبا نوشته شده بود:
به چشمانت بیاموز که هر چیزی ارزش دیدن ندارد . دخترم از لطفت ممنونم...
اشک رو تو چشمای اون دختر دیدم.


86/9/1::: 9:26 ع
نظر()