سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :4
کل بازدید :112084
تعداد کل یاداشته ها : 40
103/2/18
3:18 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
ققنوس آسمانی[15]
درنگی نیست مارا در ره عشق/ شتاب لحظه ها پا در رکاب است

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی آقاشیر تکنولوژی کامپیوتر حباب زندگی صمیمی با خواهرم راهنما گل نرگس خاک انداز حزب اللهی مدرنیته قلبی از یخ قلبی از یخ قدرت شیطان مجله نسل جوان بیسیم چی دل سخن دل کسی که مثل هیچکس نیست همیشه در رویا بزرگترین پایگاه نشر اس ام اس عشق الهی دختر تنها اولین شب آرامش آپارنا فاشیون انجمن های ایران دانلود عکس های جالب استاد محمدرضا شجریان روایت های اسمانی سایت شهید آوینی آخرین اخبار سینمای ایران و جهان تبدیل انلاین ارز پایگاه اطلاع رسانی حسین مداحی کامپیوتر/ موبایل/ قالب/ کد و... سعید حق داد اینجا چراغی روشن است چی چگونه کار می کند؟ دانلود آهنگهای درخواستی سایت تخصصی دانلود رنگ جوانی داداش رضا و آبجی شبنم و دوستان کانون گفتمان قرآن اندیشه قم رویاهای کلاسیک گالری عکس مسلمانان شیعه نیوز دیکشنری آنلاین فارسی با تکنولوژی Ajax جالب ترین نرم افزارها بهداشت جنسی خانم ها بهداشت جنسی مردان گالری عکس مسلمانان بانک فیلم و صوت مذهبی زیارت حرم امام رضا بصورت انلاین عشق دل سوز ترفندها و بازیهای کامپیوتری تا ریشه هست، جوانه باید زد...

از دیشب تصمیم داشتم که امروز رو روزه بگیرم. صبح که از خواب پا شدم ساعت 5ونیم بود و نماز قضا شده بود. خواب مونده بودم چون دیشب دیر خوابیده بودم.

ساعت یک ربع به هفت بیدار شدم. تا نماز صبح قضا رو بخونم و آماده شوم شد 7و بیست و پنج. رفتم تا چهارراه. اتوبوسهای کرایه ای مطهری اومد و به خیال اینکه با این شاید به موقع برسم سوار شدم. تا برسم سر مطهری 8 بود.125تومن پرداخت کردم و منتظر اتوبوس شدم. از بدشانسی من اتوبوس مربوطه 8و شانزده رسید درحالیکه 8 و ربع کارت زنی بسته می شد.

تا برسم شد بیست دقیقه به 9. تو بخش سوپروایزرمون دعوام کرد که دیر رسیدم. بیمارارو دیدم. ظهر برگشتم و کارای کامپیوتریم رو انجام دادم. ساعت 4 با دوستم قرار داشتیم که بریم مولودی امام زمان در دانشکده روانشناسی. دوستم حدود 5 رسید. گفت که راننده آژانسی که آورده بودتش کلی معطلش کرده و بیخودی تو خیابونا گردونده بودتش. تا حدود 6 با مسئولین آژانس بصورت تلفنی دعوا می کرد. حرکت کردیم . چون راه را بلد نبودیم پرسان پرسان سوار یک اتوبوس شدیم. از بد شانسی ما اتوبوس بین راه در بزرگراه تصادف کرد و اون هم چه تصادفی. راننده ها با هم با اسلحه های سرد دعوا می کردن و خون و خونریزی بود.ما که ترسیده بودیم پیاده شدیم با یک ماشین تا بخشی از راه را رفتیم. کلی پیاده روی کردیم تا دانشکده را پیدا کردیم. مراسم 4تا 7 بود که ما حدود 7 رسیدیم . لحظات آخر مجلس هم واقعا تاثیرگذار بود. دعای فرج خواندیم. بیرون نشستیم تا اذان شد. افطار کردیم.(دوستم هم بخاطر من چیزی نخورده بود). شیرینی خوردیم. می خواستیم بریم خونه که تو حیاط چشممون خورد به درخت سنجد. سنجدهاش هنوز کامل نرسیده بودن ولی قابل خوردن بودن. چیدیم و خوردیم.

حرکت کردیم.ساعت حدود 8 بود. خیابانها شلوغ و ترسناک بود. تصمیم گرفتم با آژانس برم. ماشینش 25 دقیقه طول کشید تا اومد.با دوستم خداحافظی کردم و رفت.آژانس 3500تومن گرفت و من رو ساعت 9 رساند خونه.  

امروز گرچه خیلی خسته شدم ولی واقعا بهم خوش گذشت.


86/6/5::: 10:39 ع
نظر()