مرد، بیمار و رنجور روی تخت نشسته بود. مشکل قلبی داشت و اندامهای تحتانی اش ورم کرده بود. نفسش تنگ شده بود و مدام سرفه می کرد. فیزیوتراپی شد و نشست. ناگهان دستش خورد و لیوانش که روی میز بغل دستش بود افتاد و شکست.
مرد تشنه بود. می خواست قرصش را بخورد. به پرستار بداخلاقی که آن روز شیفت کاریش بود گفت که برایش لیوان بیاورد. ولی آن زن با حالت نفرت گفت که وظیفه اون نیست که برود برایش لیوان بخرد.
من از دور تماشایش می کردم. همیشه از دیدن این برخوردها با بیماران دلخور می شدم.
آیا وظیفه یک پرستار رسیدگی همه جانبه بیمار نیست.
چرا ماها اینقدر زود عاطفه ها را فراموش کردیم.
چرا در کمک کردن به آدمهایی مانند خودمون سهل انگاری می کنیم.
چرا؟ چرا؟ چرا؟ ....