از کنگره برمی گشتم. ساعت از 6 و نیم گذشته بود. هوا کاملا تاریک شده بود.به همراه ده ها مسافر دیگر در ایستگاه اتوبوس منتظر ماشین ایستادم. هوا سرد بود. بعد از نیم ساعت بالاخره اتوبوس اومد و همه سعی کردن به نوعی خودشون رو جا بدن. به زور رفتم داخل و ایستادم. ترافیک بود و اتوبوس خیلی آهسته جلو می رفت. سردرد و خستگی زیاد داشت امانم را می برید. چند تا دختر و پسر جوون با هم حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند. ملاحظه بقیه را نمی کردند. تماشای اونها باعث شد کمی سرگرم بشم. خوشبختانه چند ایستگاه جلوتر پیاده شدند و نفس راحتی کشیدیم. سکوت حکمفرما شد. رفتم جلوتر. یک مرد میانسال نسبتا چاقی رو دیدم که یک دستش رو به کمرش گرفته بود و دست دیگرش به میله بود. بالای سر یک دختر جوان با حجاب نامناسب ایستاده بود. فکر کنم دیگه نتونست تحمل کند و به اون دختر گفت که اگه میشه بلند شه تا اون بشینه. دختر با لحن بد گفت که: واقعا که . از تو پررو تر ندیده بودم. و با عصبانیت بلند شد. اون مرد نشست. دیدم از جیب کتش یک کاغذ گلاسه با حاشیه های زیبا و یک ماژیک مشکی درآورد و شروع به نوشتن کرد. ایستگاه بعد وقتی خواست پیاده بشه اون کاغذ را بااحترام داد به اون دختر و پیاده شد.
دختر کاغذ تاشده را باز کرد.
روش با خط نستعلیق فوق العاده زیبا نوشته شده بود:
به چشمانت بیاموز که هر چیزی ارزش دیدن ندارد . دخترم از لطفت ممنونم...
اشک رو تو چشمای اون دختر دیدم.