تو نمی توانی از چیزی که نمی توانی آن را فراموش کنی، چشم پپوشی.
فرمول یک تجارت موفق این است که با مشتری مثل یک مهمان گرانقدر رفتار کنیم
بیماری ای که بیش از هر بیماری دیگر به سلامت آدمی آسیب می رساند و هیچ علاجی هم برای آن کشف نشده، افکار منفی است
هر روز، روز خوبی برای شماست چراکه فرصتی است تا تجربه دیگری در زندگی تان کسب کنید
اگر دو خرگوش را دنبال کنید، هر دویشان فرار خواهند کرد. اگر در خلاف جهت باد حرکت کنید، هرگز موفق به گرفتن آن نمی شوید. پس: بدانید که برای موفقیت باید بر هدف خود تمرکز کنید چراکه تقسیم تمرکز به تقسیم موفقیت می انجامد. و برای کسب موفقیت، راهش را بشناسید و اگر می خواهید به نتیجه مطلوب نائل آیید، با شناخت کافی پیش بروید.
اگر زندگی یک پرتقال در دستتان نهاد، آن را پوست بکنید و به دنبال دوستی باشید تا با او قسمت کنید.
از کجا باید شروع کرد قصه عشقو دوباره
تا همه بغضای عالم سر عاشقی نباره
امروز هم مثل هرروز اومدی. مثل همیشه اول تو سلام کردی. امروز با بقیه روزا فرق می کردی. زیاد حرف نمی زدی. درد دل نمی کردی. بهم گفتی وبلاگت رو آپ کردی. یه سر بزنم و نظر بدم. وبلاگت رو باز کردم. مطلبت رو خوندم. با خدا درددل کرده بودی. و چه عاشقانه سخن رانده بودی.
خوندم. خوندم و گریه کردم. گفتی که خودت هم موقع نوشتنشون گریه کردی. و واقعا هم زیبا نوشته بودی. چه زیبا گفته اند که سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
گفتی یاد حرفات افتادی. گفتی بغض کردی. گفتی دستات دیگه توان ندارن. خواستی بری. ولی یه چیز دیگه هم گفتی. چیزی که دلم رو لرزوند. حرفی که بغضم رو ترکوند. گفتی که اگه دیگه ندیدمت برات دعا کنم.... و خداحافظی کردی.... و رفتی.... و رفتی..... و دیگه هیچ وقت ندیدمت.
بیا، بیا که دلم خیلی هواتو کرده. بیا که بی تو خیلی تنهام.
بیا تا بهت بگم ..... منو ببخش ......
از کنگره برمی گشتم. ساعت از 6 و نیم گذشته بود. هوا کاملا تاریک شده بود.به همراه ده ها مسافر دیگر در ایستگاه اتوبوس منتظر ماشین ایستادم. هوا سرد بود. بعد از نیم ساعت بالاخره اتوبوس اومد و همه سعی کردن به نوعی خودشون رو جا بدن. به زور رفتم داخل و ایستادم. ترافیک بود و اتوبوس خیلی آهسته جلو می رفت. سردرد و خستگی زیاد داشت امانم را می برید. چند تا دختر و پسر جوون با هم حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند. ملاحظه بقیه را نمی کردند. تماشای اونها باعث شد کمی سرگرم بشم. خوشبختانه چند ایستگاه جلوتر پیاده شدند و نفس راحتی کشیدیم. سکوت حکمفرما شد. رفتم جلوتر. یک مرد میانسال نسبتا چاقی رو دیدم که یک دستش رو به کمرش گرفته بود و دست دیگرش به میله بود. بالای سر یک دختر جوان با حجاب نامناسب ایستاده بود. فکر کنم دیگه نتونست تحمل کند و به اون دختر گفت که اگه میشه بلند شه تا اون بشینه. دختر با لحن بد گفت که: واقعا که . از تو پررو تر ندیده بودم. و با عصبانیت بلند شد. اون مرد نشست. دیدم از جیب کتش یک کاغذ گلاسه با حاشیه های زیبا و یک ماژیک مشکی درآورد و شروع به نوشتن کرد. ایستگاه بعد وقتی خواست پیاده بشه اون کاغذ را بااحترام داد به اون دختر و پیاده شد.
دختر کاغذ تاشده را باز کرد.
روش با خط نستعلیق فوق العاده زیبا نوشته شده بود:
به چشمانت بیاموز که هر چیزی ارزش دیدن ندارد . دخترم از لطفت ممنونم...
اشک رو تو چشمای اون دختر دیدم.
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری
در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری
تمامی دینم به دنیای فانی شرار عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی به سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها به دلها بماند بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمی خوانی در این غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نبودم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
....
خواننده: محسن نامجو
سلام.
امروز با پدرم دعوام شد. هرچی گفت من جوابش رو دادم. هرچی خواست گفت من هم هرچی خواستم گفتم. بعد سرم داد زد من هم گریه کردم.
من نمی تونم... نمیتونم وقتی یه جایی حق با منه و طرف مقابلم اشتباه می کنه ساکت بمونم. حتی اگه این فرد پدرم باشه.
این بزرگترها فکر می کنن چون بزرگترن همیشه درست میگن همیشه اونی که اونا میگن باید بشه ولی به نظر من تو خیلی موارد این بچه ها هستن که می تونن درست تر و عاقلانه تر تصمیم بگیرن.
درسته که دینمون میگه پدر و مادر هرچی میگن هیچی نگیم ولی من نمی تونم هیچی نگم. نمی تونم نمی تونم نمی تونم
سلام .
عیدتون مبارک
بازم یک رمضان دیگه اومد و رفت. رفت تا 11 ماه دیگه که دوباره برگرده.
رفت و دل مارو هم با خودش برد. این ماه عزیز، این ماه پربرکت، این ماه پراز رحمت تموم شد. نمی دونم تونستم به قدر کافی از این ماه استفاده کنم یا نه. ماهی که ماه خدا بود. ماهی که درهای استجابت همیشه باز بود.
خواندن دعای وداع این ماه برام خیلی سخت بود.
روزهای آخر آنقدر سریع گذشت که بهم فرصت نداد بفهمم این روزا دارن تموم میشن.
حالم مثل موقعی شده بود که داشتم با حرم خدا با کعبه دل با سرزمین مقدس وحی خداحافظی می کردم. اون لحظه برام خیلی سخت بود. انگار دارم با خدا خداحافظی می کنم. تنها با این حرف خودم را دلداری می دادم که تو شهر خودم توخونه خودم تو زمانهای دیگه هم خدا هست. خدا همیشه پیشمونه و هوامون رو داره.
خداحافظ رمضان
خداحافظ دعاها و اشک های وقت سحر
خداحافظ لحظات ملکوتی افطار
خداحافظ ثانیه های سبز استجابت
خداحافظ خداحافظ خداحافظ
...
سکانس اول: در صندلی عقب اتوبوس نشسته ام. خانومی با کودک 5-6 ساله اش می آیند و روبرویم می نشینند. کودک مشغول خوردن بستنی قیفی است ولی نمی تواند این کار را به خوبی انجام دهد و قطره های بستنی روی لباس و شلوارش می چکد. در این هنگام رفتار مادرش حسابی متعجبم می کند. او با بیرحمی تمام، سر پسربچه اش داد می زند و ناسزا می گوید. بهش می گوید برسیم خونه همچین میزنم تو دهنت که با دیوار یکی بشی. راستش من که حسابی از حرفهاش ترسیدم دیگه نمی دونم چی تو سر اون بچه می گذشت....
سکانس دوم: در بخش جراحی اطفال سروقت تخت شماره 9 میروم که دختر 4 ماهه ای آنجا بستری است. 4 ماهه ست ولی نگاهش که می کنی مثل نوزادان 20 روزه به نظر میرسد. تنفس خودبخودی ندارد و هوا از طریق لوله ای که مستقیما به داخل نای کودک باز شده وارد می شود. این کودک یکی دو ماهی می شود که بستری است و هیچ بهبودی مشخصی در حالش پیدا نشده است. بخاطر لوله تنفسی که در داخل گردن کودک فروبرده شده کودک قادر به گریه کردن نیست. مادرش می گوید ای کاش لحظه ای صدای گریه حنانه را می شنیدم. دکتر می آید. بعد از معاینه کودک به مادر می گوید: «این بچه اگه بمیرد برایش بهتر است.» اشک در چشمان مادر جمع می شود ....
سکانس سوم : نزدیک ظهر است . یک سری به بخش قلب مردان می زنم. پیرمردی را می بینم که بخاطر سکته مغزی و قلبی اخیرش حسابی از پا افتاده است. خانومش که پیرزن فعالی بنظر می رسد مدام مثل پروانه دور شوهرش می چرخد و احتیاجات مرد را رفع می کند. از زن می پرسم: پس بچه هاتون کجا هستند؟ چادرش را جمع می کند و می گوید: ما بچه نداریم. و دیگر حرفی نمی زند گویا نمی خواهد ادامه دهد.... نمی دونم چی بگم. از اتاق خارج می شوم.
...